می ترسم از خاطرات بی تو
خدایا کمکم کن
راست می گویند دیوانگی هم عالمی دارد ، آخر ، من چند روزیست کمی دیوانه شده ام ، می دانی دیوانه چه ؟ دیوانه خاطراتی که با تو و بی تو بود ، از هر کوچه ای که می گذرم نا خداگاه تو را در همان جا که چند سال یا حتی چند روز پیش نگاه های عمیقت را نثارم می کردی می بینم ، آری تو باز هم همان جا به من چشم هایت را هدیه می کنی ولی من این بار دیگر نمی توانم بی تفاوت رد شوم ، من هم در خیالم به تو خیره می شوم تا پایان ابدیت ، من به تو خیره می شوم و اشک می ریزم ، آری تو هنوز همان جایی ، روی نمیکت های داغ از آفتاب ، ، ایستاده ای روبروی من ، آری همانجا را می گویم که هر صبح می ایستادی ، همانجایی که با هم وعده هایی نا گفته داشتیم ، تو آنجایی حواست به من نیست و من با خیال راحت و بی ترس به نو می نگرم ، راستی می دانی چرا دیوانه شده ام ؟ چرا هر جا می روم به جای خالی تو خیره نگاه می کنم ؟ .... تازه فهمیده ام چقدر از نبودنت می ترسم ، چقدر نداشتنت برایم درد آور است راستی وقتی رفتی نشانی ات را از که بگیرم ... وقتی رفتی یاد ما هم هستی ؟ ...یا اصلا من سالهاست در تو هم محبتت به سر می برم ؟ ... می خواهم بروم ... چند روزی با خدا خلوت کنم ... ولی می ترسم بازگردم و نباشی ... می ترسم تمام شود و نباشم ... می ترسم خیلی
سه شنبه 22 شهریور 1390 - 3:00:28 AM